مونارک

پروانه نیستم

تنها پری جدا شده‌ام از پرنده‌ای

در باد، دربدر

"سید علی میر افضلی"

خل و چل میشویم گاهی...

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۵:۳۲ ب.ظ

یا صانع

_ ریحانه این دستبنده خوشگله؟سنگش کوارتزه

+  کوارتز؟ آره خوبه.کوارتز خاصیت پیزوالکتریکی داره

_ :|

てんてん のデコメ絵文字

_ عزیزم یه سیب زمینی دیگه اضافه میکنی به قابلمه

+ یه سیب زمینی دیگه...ینی با آب و دمای ثابت مدت زمان پختش بیشتر میشه؟

ظرفیت گرمایی سیبزمینی چقدره؟

てんてん のデコメ絵文字

_ نقش جامدادیت رو دوست دارم

+ نقشش هگزاگوناله دقت کنی دو دسته آینه هم میبینی.

_ :/

てんてん のデコメ絵文字

_ صدای این خواننده هه رو دوست دارم

+ بذار تو برنامه آنالیزش کنم ببینم فرکانسش با پرده بندی هاش تناسب داره

てんてん のデコメ絵文字

_بیا از اون راه بریم

+ نه مگه ژئودزی نخوندی؟ این راه کمترین زمان ممکن رو میبره

てんてん のデコメ絵文字

_ میدونی خیلی فکر اقتصادی ایه اگه از استوا طلا بخری ببری تو قطب شمال بفروشی؟

+ چرا

_ چون استوا کمترین شتاب گرانشی رو داره.قطب هم بیشترین.

…(てんてんてん) のデコメ絵文字


  • مونارک

به انتظار عیادت که دوست می‌آید...

پنجشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۴، ۱۱:۰۵ ق.ظ

یا شافی 

عائِدُ المَریضِ یَخوضُ فِى الرَّحمَةِ

عیادت کننده از بیمار، در رحمت خدا غوطه ‏ور مى ‏شود. نهج الفصاحه ص562 ، ح1927

و دختری مَستِ عطرِ نرگس، میرفت که رحمت حضرتِ جان را به جان بنشاند.

シンプル、かわいい のデコメ絵文字

قرارش را گذاشته بودم و دلم به دیدارشان قرار گرفته بود.دیدار مادر...دختر......

سه شنبه

استاد مدل های بلور را داده بود دستمان.جدول خواص و ساختمان پر بود از جای خالی.

گفتم دکتر جان!انشالله می آیم آزمایشگاه جدول را کامل میکنم.نازنین استاد که دید همه

وضعشان همین است گفت تا یکشنبه بیایید آزمایشگاه.بِدو خودم را به گلفروشی

 رساندم.سفارش چند دسته نرگس با ربان صورتی را تحویل گرفتم.فاطمه ام گفته بود

 دست خالی بروم و کار به تهدید کشیده بود و من مجنون وار کار خودم را میکردم.

نسیم با نرگس ها بازی میکرد و من خودخواهانه ریه هایم را سرریز میکردم.یادم به چند

سال پیش افتاد.چطور میشود بعضی ها از آن دور دور های ذهنت بیایند درست وسطِ

دلت.خدا خوب میداند چه کسانی را روزی ات کند...روزی دلت...ذهنت..نوشته هایت...

که با یادشان لبخند بزنی وبرای حکمتش را صدبار سجده کنی.

シンプル、かわいい のデコメ絵文字...

بوی لحظه های خوب قاطی عطر نرگس شده است...پلاک 61... زنگ میزنم.شیطنتِ

همیشگی ام گل میکند . رو به دوربینِ اف اف با خنده دست تکان میدهم.

دلم زودتر وارد خانه میشود.فاطمه به استقبال آمده.چقدر گرم...چقدر صمیمی.

مادرش را میبینم..دلم میرود برایش...انگار که سالهاست میشناسمش...مادر...

حالشان را میپرسم...لبخندم به راه است.

قرار بود سنگ تمام نذارند که گذاشتند...با مهرشان...پذیرایی شان...و ضربه ی آخر

 هدیه ای بود که سخت دلبری میکرد.カントリー のデコメ絵文字مهمانی تمام شد...تمام برگشت

خدارا شکر میکردم...

شکرت به خاطر اولین کلیک که به اینجا کشانیدم... شکرت ...شکر

  

かわいい のデコメ絵文字مادر  ها از جنسی نور اند..نگاهشان...نفس هایشان...حرف هایشان...

نکند کم سو شوند...مریض شوند...نکند ...

«من عاد مریضاً لم یزل یخوض الرّحمة حتّی یجلس فاذا جلس اغتمس فیها.»

کسی که به عیادت بیمار می رود همیشه در میان رحمت الهی راه می رود تا بنشیند،

آنگاه که نزد بیمار نشست غرق در رحمت خدا می گردد.

  • مونارک

بغلم کن که خدا دور تر از این نشود

چهارشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۴:۳۳ ب.ظ

یا عشق

فکر کن دوستانت را دعوت کرده باشی به ناهار.داری ذوق دخترانه ات را پای دسر میریزی که دینگ دینگ.

پیام آمده است.باز که میکنی خشکت میزند.دلت میلرزد و کم کم پیام را محو میبینی.خودت را روی

 نزدیک ترین مبل پهن میکنی و خنده و گریه ات قاطی میشود.

دعوت شده ای...آقایت دعوتت کرده است...


گفته بودند شاید من را نبرند.گفته بودم مگر دست شماست.یادم به پارسال می افتد که گفتند جا نداربم

و جا میمانی و من وسط محرم و نا محرم گریه میکردم که آقا؟داشتیم؟که فردایش گفتند جا باز شده.


اینجا مشهد.دلم شدید گرفته است.از حرف پُرم و واژه ها به گلو که میرسند آب میشوند.

اینجا حس میکنی در آغوشِ امامی...آغوش سراسر مهرِ حضرت عشق.مینشینم همان جای همیشگی.

روبروی ایوان طلا.نور میپاشد توی صورتم.چشمانم از حرم سرریز میشود .ریه هایم را پر میکنم...

چه برکتی دارند این ثانیه ها.نگاه میکنم...میخندم...گریه میکنم...به جنون میرسم.

آه..جانِ دل...من به چه زبانی بگویم عاشقتان هستم...بلند میشوم.میخواهم بروم ضریح را بغل کنم...

جانانِ دل

انی اسئلک نگاهت

انی اسئلک رضایت

انی اسئلک لبخندت....انی اسئلک همین سه وجب جای روبروی ایوانت را....

که تمام وجودم باور است

یَرَوْن مقامی و یَسمَعون کلامی و یَرُدّون سلامی ...



  • مونارک

دوای درد درون را هم از درون بطلب

شنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۲۶ ق.ظ

یا رفیق


باید یکبار به خاطر همه چیز گریه کرد.آن قدر که اشک ها خشک شوند.

 باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد.به چیز دیگری فکر کرد.

باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.


من او را دوست داشتم/آنا گاوالدا


I know O Allah You’re the Most-Forgiving

And that You’ve promised to

Always be there when I call upon You

Download


  • مونارک

یا انیس


یک دختر وقتی کمندِ موهایش را میچیند و ناخن هایش را از ته میگیرد و لباس تیره

 میپوشد و پاستیل خرسی برایش معنا ندارد و شکلات زهرمارش است خرید هم از

نظرش کار مسخره ای باشد و آغوش سردش را نصیب زانوهایش کرده باشد یعنی

 یک چیزی تهِ تهِ دلش شکسته و تکه هایش رسوب کرده کفِ دلش.یعنی دارد از

درون میسوزد و داغی اش به گودی چشمانش رسیده ...ینی با همه قهر کرده

 حتی حضرت عشق و حتی تر آن بالایی و بیشتر با خودش...یعنی دارد با مرغِ عشقِ

 توی قفس همدردی میکند و یعنی تر اینکه یک نفر رامیخواهد که حالش را به هم بزند

که رسوب های دل شکسته اش را بردارد و نور بریزد بجایش که واسطه شود پیش آن

بالایی که بِبَردَش شهر نور و مشت مشت نور بپاشد توی صورتش و دستش را بگذارد

روی ضریح و بگوید آشتی شدی؟


  • مونارک

بجز چشمان ِ تو غارتگـــری هرگز نمیخواهم

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۰۰ ب.ظ

هوالهادی


خیلی وقت پیش ها قرار بود جایی چاپ شود که میان دلِ مشغولیِ سردبیر گم شد.

اینجا میگذارمش.


«خلیفه ی سوم ابوذر را تبعید کرد به ربذه.به بیابانی بی آب و علف.فقط برای اینکه به

شیوه ی حکومتش اعتراض کرده بود.گفت:" هیج کش حق ندارد بدرقه اش کند.".

اما علی بدرقه اش کرد.با حسن و حسین.حسین میگفت:"عمو جان! بیصبری نکن.

از خدا کمک بخواه. نکند تسلیم بشوی جلوی سختی ها و ستم ها.بی صبری نکن."»

به ابوذر غبطه میخورد.ابوذری که خستگی اش را در دل میریخت.دلی که عشق علی (ع)

را داشت.علی ای که...نه! هنوز خیلی چیز ها از علی نمیدانست.با اینکه کلاس های

اخلاق و نهج البلاغه اش طرفدارهای زیادی داشت، هر دفعه اما چیز تازه ای یاد میگرفت.

شاگرد هایش هم مشتاق بودند.

صبر...مقاومت...استقامت...قرآن...نهج البلاغه...

آن روز ها این هارا به هر زندانی ای که می گفتی ، اسم یک نفر را می برد.

حسین علم الهدی.

  • مونارک

گفتم مگر به خواب ببینم خیال دوست

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ب.ظ

هوالمحبوب


خوابمان را دیده بود همان موقع که رفته بودیم مشهد.زیر سایه ی نورانیِ حضرتِ عشق

دستِ هم را گرفته بودیم و قدم میزدیم.لبخند میزدم.لبخند میزدی و به گنبدِ زردِ جانان

نگاه میکردی و برایم یاسین میخواندی.تعریف که کرد خنده ام گرفت.

گفتم واقعا که خواب دیده ای.


  • مونارک

عاشقان را مژده دهید

سه شنبه, ۸ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۱ ق.ظ

یا حبیب


چه  ذوقی میکنیم، وقتی میشنویم یک زمان گفته بودی دلتنگم برای دیدن برادرانم...

واشوقاه الی لقاء اخوانی...

نشسته بودی میان یارانت ، مثل پروانه میگشتند دورت و باز گفتی انی الیهم مشتاق...

مشتاقانه میگفتی ، با اشک میگفتی ،بی تاب میگفتی...

اصحاب که گفتند:"جانمان به فدایت،چرا بی تابی میکنی ؟!ما که اینجاییم.نزدیک شما..."

و شما گفتی:"شما اصحاب من هستید. برادران من آنها هستند که مرا ندیده اند و تنها

 از روی نوشته ای به من ایمان آورده اند...چقدر مشتاق دیدارشان هستم..."

دعایشان کردی...

«اللهم احفظهم وانصرهم علی من خالفهم و اقرعینی بهم یومالقیامه .»

خداوندا! حفظشان کن و یاریشان فرما در نبرد با دشمنان

و چشمم را به دیدارشان در قیامت روشن کن.


 

اویس این زمانه که باشی ،ذوق دارد وقتی بشنوی، بخوانی، پیامبرت دلتنگ توست...

+این را از خانه ی قبلی ام برداشتم...همچنان با خواندنش ذوق میکنم.

++عیدتان به شادی و میلاد جانانِ دل مبارک


  • مونارک

هرچه در حال و هوایت رشته بودم پنبه شد...

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۲۲ ب.ظ

یا جبّار

 

از قبلِ اربعین ورودی متروها و بعضی خیابان ها پرشده است از گاردی ها.مردم هم دیگر

عادت کرده اند به دیدنشان.از آن موقع به این فکر میکردم  که دور از جانِ شما، فرض کنید

من یک داعشی ام یا نه ، یک عامل انتحاری که میخواهم همه را بفرستم هوا.برادران

 گاردی از کجا میفهمند.خب یک جای معادله ایراد دارد و قطعا همینطور کشکی نیست.

  این ها به کنار.یک حس شیطنت افتاده بود به جانم و توی ذهنم داستان میساختم و

 غش غش میخندیدم.که  مثلا برادر گاردی با ان بیلبیلَک! من را کنترل کند و من یکهو

از جا بپرم و بگم "بووووم" .ولی برادر گاردیِ توی ذهن من از این با جذبه های توی فیلم ها

بود و همیشه من را عاقل اندر سفیه نگاه میکرد.خنده ام تبدیل به خجالت میشد.

  باز هم این ها به کنار.یک صبحی اینجانبه تصمیم گرفتم از مسیر خلوت مترو بروم و از

قضا پرنده هم پرنمیزد.خواستم وارد شوم که جوانِ غیور گاردی که به چشم برادری هزار

ماشاالله نصیبش باشد یکباره گفت: خانوم.میشود یک لحظه...بعد انگار من اولین دَشتش

 باشم.دستگاه را با لبخندی مرموز گرفت جلوی کیفم و دستگاهِ از خدا بیخبر هم هر دو

ثانیه بوق میزد که جنابشان فرمودند خانوم فلز همراه دارید؟ و من با چشم های بیرون زده

گفتم اگر زیپ و موبایل جزو فلزات است.بله دارم.

بعد آن بیلبیلک را گرفت به چادرم و دوباره همان بوق بود که قطع نمیشد.گفتم جناب!زیر

 این چادر هم کلی زیپ است و هم زیورآلات زنانه.برادر گاردی خنده اش گرفته بود و من

بیشتر زور میزدم خنده ام را نگه دارم.گفت ببخشید وقتتان را گرفتم .خیلی ممنون.


خلاصه این همه نقشه های خیالی باد هوا بود و پای عمل همه اش وا رفت.و من

همچنان فکر میکنم اگر داعشی بودم و بازهم به این جواب میرسم که یکی آن بالاست

که حواسش به همه چیز هست.



+من ایشان را بسیار عاشقم


  • مونارک

عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت

شنبه, ۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۰۲ ب.ظ

یا محبوب


اینجا کافی شاپ

به هوای دلِ من آمده ایم شیرینی بخوریم و به هوای دلِ او، قهوه.میدانم هروقت دلتنگم

میشود یعنی پُر است.روحش به ستوه آمده  ولی خرید را بهانه میکند.من در مقابل او

همیشه تمامَم گوش میشود.

اینجا کافی شاپ.موسیقی پخش میکنند.خواننده را طبق معمول نمیشناسم..چشانمان

 مانده روی ظرف آجیلِ روی میز و خودمان مانده ایم که جزو سرویسِ کافه است یا نه.حین

مسخره بازی های دخترانه مان، موزیک عوض میشود.لبخندش محو میشود و با چشمان

اشکی نگاهم میکند.

دوزاری ام افتاد.هر آدمِ عاشق نشده ی عشق ندیده ی پرت از مرحله ای هم میفهمد که

 پشتِ این آهنگ خاطره ای جامانده.خاطره ای که در لحظه به اوج می بُرد و حالا زمین

میکوبد.تلخی قهوه را با شیرینی فرو دادم که گفت:"یادت می آید آن آهنگی که برایم

خواند؟ گیتار میزد و میخواند و من مست میشدم"

سر تکان دادم.بعدش "یادت میآید"ها و "یادش بخیر"ها و "ای کاش"ها و "بی خیالش"ها

 بود که برایم ردیف کرد و من زور میزدم خودم را توی حرف هایش ببینم که مثلا همدردی

 کرده باشم.که بفهمم  یک دختری که برای کسی قوانینش را کنار گذاشته و حالا او مانده

است و کلی خاطره ی عذاب آور، چه حالی دارد.

بفهمم اگر یک روز دوست داشتن هایش تمام شود و برود دورِ دور و کلی دخترِ بورِ چشم

آبی دورش را بگیرند چه شکلی میشوم.بفهمم از هتل استقلال تا پارکِ ملت بغض کردن

و تا به تئاتر شهر گریه کردن یعنی چه.

اینجا کافی شاپ.فضا سنگین است.حساسیت به کافئینم زده بالا.یادم می افتد به چند

سال پیش.

جانا!

 این دنیا نظم دارد.بعضی آدم ها می آیند بیدارت کنند.ماندنی نیستند و اگر

دل بستی، تاوانش دردِ بزرگ شدن است. خاطراتشان چنگ می اندازد به روحت.

گاهی نفرینش میکنی و گاهی خدا را شکر میکنی که آمد.که حقیقت زندگی را نشانت

 داد.که تو را از پیله ی خوش باوری ات بیرون کشاند.

اما زمان کارش را خوب بلد است.صبر کن.روزهای عاشقیت میرسد...

صبر کن جانانِ دلبر.

«اللهم افتح لنا بالخیر و اجعل عواقب امورنا الی الخیر برحمتک یا ارحم الراحمین»


  • مونارک