مونارک

پروانه نیستم

تنها پری جدا شده‌ام از پرنده‌ای

در باد، دربدر

"سید علی میر افضلی"

یا مَنْ یَلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ.

توی نت مراحل هفتگانه ی سوگواری را می خوانم. 
مرحله ی شوک: ممکن است هیچ واکنشی نشان ندهید و طرف‌ مقابل ممکن است مجبور شود چند بار خبر را برایتان تکرار کند.
شوک شده بودم؟؟ نه. نمیدانم. اولین واکنشم چه بود؟ اصلا کی بود؟ از همان روزی که بابا سکته کرد و رفتم بیمارستان آخرش را فهمیدم. مدام چشمم به صفحه مانیتور بود. منتظرش بودم. چشمم بین مانیتور و زمین و دکتر و پرستار و بیشتر همسرم نوسان می کرد.
مانیتور ...زمین ...همسر... دکتر... مانیتور... زمین...بابا... آخخ سریع چشمم را برمی دارم. نمی خواهم آخرین تصویرم این باشد.
همسر اصرار دارد به خانه بروم. حالم را فهمیده است.این را آن موقع که دستگاه ها را باز می کردند تا بابا را ببرند بخش و همسر جلوی من ایستاد تا نبینم، فهمیدم.

همان موقع آخر ماجرا را خواندم. این خوش بینانه ترین حالت بود. 
واکنشم موقع شنیدن خبر چه بود؟ 
آیه ی استرجاع... وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ... الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ ....
در همین حین هم برای مادر آب می آوردم.

مرحله دوم ،انکار : وانمود می‌کنید که هیچ اتفاقی نیفتاده است و به کارهای روزانه‌تان ادامه خواهید داد طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
انکار می کردم؟ شاید... 
حالتم عادی بود. گریه نمی کردم. به اتفاق افتاده فکر نمی کردم. به اعلامیه ی ختم نگاه نمی کردم. سمت عکس بابا نمی رفتم.

مرحله سوم: خشم. طغیان احساسات... 
صفحه را می بندم. 
به خاکسپاری فکر می کنم. جایی که اولین بار  برای مرگ بابا گریه کردم.  همسر پای قبر بود. لرزش شانه هایش را می دیدم. نفسم به شماره افتاد. خواستم طرفش بروم که رفت سمت دایی. دایی داشت تلقین می خواند. رویم را برگردانده بودم. هیچ چیز نمی دیدم ...وَعَلِیٌّ الرِّضا إِمامِی... نفسم رفت. یا رضاااا جان...جمعیت زنانه مردانه ایستاده بودند. خودم را به همسر رساندم. دستش را دور کمرم حلقه کرد. به سینه اش تکیه دادم. ماسک لعنتی را بالاتر آوردم و از ته دل هق زدم.

 حالا 13 روز می گذرد .همچنان با عکس بابا چشم توی چشم نمی شوم. همچنان اعلامیه را نخوانده ام. نمیدانم چند بنر تسلیت دم در است. خانه ی مادر بزرگ مانده ام. دلِ رفتن به خانه را ندارم. عکس گروه خانوادگی همانیست که عید چند سال پیش از بابا انداخته ام. گروه را باز نمی کنم. گوشی بابا راه دستِ مادر نیست. هر ازگاهی برای تمرین به من زنگ می زند و پیام می دهد. اسم بابا را میبینم قلبم می ریزد. گوشی را می آورد سوال بپرسد چشمم به آرشیو پیام ها و زنگ هایش می خورد حالم بد می شود. گاهی با خواهر تماس های ضبط شده را گوش می دهند. در را می بندم هندزفیری می گذارم نشنوم. قلبم داغ است. قرنطینه هم که دیوانه کننده شده.خودم را به نقاشی مشغول کرده ام. کسی نمی آید اینجا بجز همسر. می آید و میرود. دل خوشی ام همان است. آب روی آتیش است... همان سکینه ی وعده ی خدا... خداروشکر... خدارا هزار هزار مرتبه شکر... زندگی ادامه دارد... 

  • مونارک

نظرات  (۱)

من وقتی فهمیدم بشدت ریختم بهم.

نمیدونم فهمیدی یا نه، ولی وقتی حس کردم خودت مایلی یاداور این هجران نباشم دیگه هیچ به زبان نیاوردم اما با هر خبری که این روزها از فوت عزیزی میشنوم مرتب به یادت هستم.گرچه چیزی بروم نمیارم.

از خدا همیشه برات بهترینهارو خواستم و میخوام. 

میدونم روزی میرسه که تو رو میبینم و از دیدن خوشبختیت و ارامشت سجده شکر میکنم عزیز دل من.

خدا همسر رو برات نگه داره... 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی