آآآشوبم آآرامشم تویی
یا بصیر
اندر احوالات اعصاب سه روز کاری !
روز اول
وارد که شدم کسی نبود.تنها از پایین صدای آب می آمد.طولی نکشید که با یک چهره ی
غیر متعارف روبرو شدم:
یک مرد که پاچه هایش را بالا زده.طی به دست دارد زمین را میشوید....جناب رییس!!!
چشم های گرد شده ام را که دید شروع کرد به توضیح دادن:"این زنِ من طلاق گرفته.
بچه هارو انداخته گردن من.اینام همش اینجا میگردن و خرابکاری و پی پی میکنن."
ذهنم میپرد به بچه ی نهایتا سه ساله
میگوید:"بچه هامو دیدی؟بیا ببین.تو اتاقن! "دنبالش میروم برق از کله ام میپرد." این پسرمه
چیکو...ای جوونم پسر بابا.بشین الان میام.اونم دخترمه.جینا.خیلی بیشتر از چیکو منو
دوست داره.بشین بابا جان باید خرایکاریتونو تمیز کنم."
دو تا سگ!....دو تا سگ که از نظر من خیلی هم زشت و نچسب بودند.
منتظر میشوم خانوم "عین" بیاید.خانوم "عین" دختر ساده و فوق العاده خوبیست.کار بلد
است.خودش میگوید جناب رییس به بهانه های مختلف از او حقوق کم میکند تا خودش از
اینجا برود.میگوید چند بار هم زبانی گفته که دیگر نیا.ولی او سرسخت تر از این حرف
هاست.مثلا یک بار که شرکت شلوغ بود چند دختر جینا را دیدند و صدای ذوق کردنشان
تا اتاق رییس رفت.رییس هم از حقوق خانوم"عین" کم کرد.میگفت خیلی زود از کوره در
میرود.من اگر اشتباه کنم بدجور عصبانی میشود ولی اگر اشتباه از خودش باشد انگار نه
انگار.از عصبانیت های قبلی اش هم گفت.اینکه دعوای بدی بین او و کارمند قبلی رخ داد و
جلوی همه رییس زد توی گوشش و گوشی اش را شکست.دختر هم هرچه از دهانش
در آمد گفت و رفت.
عصبانیت رییس را قبل تر ها دیده بودم.بد بود.خیلی بد.این طور بگویم.فکر کنید یک دخترِ
لوسی که همه با ملایمت با او صحبت میکنند و وقتی صدا از حدی بالاتر میرود سیستم
اعصاب و تمرکزش به هم میریزد،این دختر شاهد این ماجرا باشد که یک مرد سر اینکه یک
فیش جابه جا شده است دارد سر یک دختر دیگر که کمتر از یک متر با او فاصله دارد، دااااد
میزند و دفترچه ی فیش را پرت میکند سمت دختر بیچاره.آنوقت آن دخترِ نازپرورده ی شاهدِ
ماجرا گوش هایش را گرفته و در خود مچاله شده .