من محال است به دیدار تو قانع باشم
عمو داشتن حس خوبی دارد و عمو صدا زدن حس خوب تر.
این را بعد از یازده سال فهمیدم.
وقتی عمویم را دیدم دستم در هوا ماند. یک آن شانه هایم فشرده شد.نفسم درنمی آمد.
درتمام سالها یاد ندارم هیچکدام از عموهایم مرا بغل کرده باشند.این شدت از فوران احساسات
دور از رسم و سنت خانوادگی شان بود.بهت من بیشتر شد وقتی "عمو جان" و " عزیزم"و "فدایت شوم"
از دهانش نمی افتاد...
مسخره نیست؟!انگار که یک خانواده جدید پیدا کرده باشم. بعد از یازده سال پسربچه ای برایت لبخند بزند.
جلو بیاید با لهجه بگوید: "سلام آبجی" و یک بوسه بکارد روی گونه و الفرار و عمویت غش غش بخندد که
این محسن است پسرم.و آن یکی هم معصومه.
عمو داشتن خوب است و عموی ته تغاری خوب تر.این را بعد یازده سال فهمیدم.وقتی دم ماشین به حرف
گرفتمش به تمام حرف های نگفته.عقده شده.بغض شده.یادش رفته بود که فقط 3سال از من بزرگتر است
و با چشمان گرد شده نگاهم میکرد. هرچه کردم "عمو" توی دهانم نچرخید.
گفتم:"علی تو چقدر خوبی" و خوب تر وقتی از قبل برایم کادو گرفته بود.
بعد از یازده سال...فارغ از تمام دعواهای فامیلی رفتم دیدنشان.بی خیالِ قهر و حرف و حدیث ها و
به خیال مهر و روشنی دل و جانِ کلام رحمت اللعالمین...صله ی رحم