یا بصیر
خیلی اتفاقی، یادم به چند سال پیش افتاد. که لَه لَه میزدم برای جهادی.تا خود جلسه ی
توجیهی اش میرفتم و نمی شد.می نشستم پای خاطرات کعبه دل ،جرعه وصال و زینب و
هی مجنون تر می شدم.
یادم به چند سال پیش افتاد که پیام پشت پیام بود که می آمد.که تا پای ثبت نام می رفتم و
آخر بدرقه شان نصیبم می شد.
یادم به حوزه دانشجویی افتاد که مادر مخالف بود.
یادم به بسیج،واحد علیمحمدی، جنوب، مدرسه قرآن،کلاس مجردها، خیریه مادر مهربان،
به مشهد... مشهد... مشهد... آآآخ مشهد...
حالا همه ی "یاد" های بغض شده از سر و کولم بالا میروند و هرروز با صدای لرزان تکرار میکنم:
بگذارید زندگی ام آرام و بی دغدغه و راحت نباشد...قرار نیست، دنیا قرارمان دهد.
مرور درد عاشقی...