تو بیا ای یار دیرین...
یا شفیق
نشسته ام روی مبل راحتی. کنار همسر. داشتم برای هدیه ی نعم العون جان توی اینستاگرام کپشن مینوشتم که خودش پیام داد. اولش ماتم برد.باور نمیکردم منظورش همان باشد که توی ذهن من است. چشمانم تا آخرین حد بیرون زده بود,برقشان از چند متری نمایان بود و نیشم تا جای ممکن باز شده بود. همسر پشت سر هم میپرسید چه شده. از ادبیات صحبت کردن من و نعم العون سر درنمی آورد و با دیدن قیافه ی من معلوم بود کنجکاوی اش به سرحد ممکن رسیده است.
گفت دارد می آید
بعد از یکسال. داشت می آمد نزدیک من.حداقلش این بود که دیدنش برایم محال نبود.
از حد ذوقمرگی ام همین بس که اشکم درآمده بود.
دوست داشتم بروم اتاق. زنگ بزنم.بشنومش و گریه ی شوق بریزم.
اه... اخر چطور چند ماه دیگر صبر کنم.