هرچه در حال و هوایت رشته بودم پنبه شد...
یا جبّار
از قبلِ اربعین ورودی متروها و بعضی خیابان ها پرشده است از گاردی ها.مردم هم دیگر
عادت کرده اند به دیدنشان.از آن موقع به این فکر میکردم که دور از جانِ شما، فرض کنید
من یک داعشی ام یا نه ، یک عامل انتحاری که میخواهم همه را بفرستم هوا.برادران
گاردی از کجا میفهمند.خب یک جای معادله ایراد دارد و قطعا همینطور کشکی نیست.
این ها به کنار.یک حس شیطنت افتاده بود به جانم و توی ذهنم داستان میساختم و
غش غش میخندیدم.که مثلا برادر گاردی با ان بیلبیلَک! من را کنترل کند و من یکهو
از جا بپرم و بگم "بووووم" .ولی برادر گاردیِ توی ذهن من از این با جذبه های توی فیلم ها
بود و همیشه من را عاقل اندر سفیه نگاه میکرد.خنده ام تبدیل به خجالت میشد.
باز هم این ها به کنار.یک صبحی اینجانبه تصمیم گرفتم از مسیر خلوت مترو بروم و از
قضا پرنده هم پرنمیزد.خواستم وارد شوم که جوانِ غیور گاردی که به چشم برادری هزار
ماشاالله نصیبش باشد یکباره گفت: خانوم.میشود یک لحظه...بعد انگار من اولین دَشتش
باشم.دستگاه را با لبخندی مرموز گرفت جلوی کیفم و دستگاهِ از خدا بیخبر هم هر دو
ثانیه بوق میزد که جنابشان فرمودند خانوم فلز همراه دارید؟ و من با چشم های بیرون زده
گفتم اگر زیپ و موبایل جزو فلزات است.بله دارم.
بعد آن بیلبیلک را گرفت به چادرم و دوباره همان بوق بود که قطع نمیشد.گفتم جناب!زیر
این چادر هم کلی زیپ است و هم زیورآلات زنانه.برادر گاردی خنده اش گرفته بود و من
بیشتر زور میزدم خنده ام را نگه دارم.گفت ببخشید وقتتان را گرفتم .خیلی ممنون.
خلاصه این همه نقشه های خیالی باد هوا بود و پای عمل همه اش وا رفت.و من
همچنان فکر میکنم اگر داعشی بودم و بازهم به این جواب میرسم که یکی آن بالاست
که حواسش به همه چیز هست.
+من ایشان را بسیار عاشقم
- ۹۴/۱۰/۰۶