بجز چشمان ِ تو غارتگـــری هرگز نمیخواهم
هوالهادی
خیلی وقت پیش ها قرار بود جایی چاپ شود که میان دلِ مشغولیِ سردبیر گم شد.
اینجا میگذارمش.
«خلیفه ی سوم ابوذر را تبعید کرد به ربذه.به بیابانی بی آب و علف.فقط برای اینکه به
شیوه ی حکومتش اعتراض کرده بود.گفت:" هیج کش حق ندارد بدرقه اش کند.".
اما علی بدرقه اش کرد.با حسن و حسین.حسین میگفت:"عمو جان! بیصبری نکن.
از خدا کمک بخواه. نکند تسلیم بشوی جلوی
سختی ها و ستم ها.بی صبری نکن."»
به ابوذر غبطه میخورد.ابوذری که خستگی اش را در دل میریخت.دلی که عشق علی (ع)
را داشت.علی ای که...نه! هنوز خیلی چیز ها از علی نمیدانست.با اینکه کلاس های
اخلاق و نهج البلاغه اش طرفدارهای زیادی داشت، هر دفعه اما چیز تازه ای یاد میگرفت.
شاگرد هایش هم مشتاق بودند.
صبر...مقاومت...استقامت...قرآن...نهج البلاغه...
آن روز ها این هارا به هر زندانی ای که می گفتی ، اسم یک نفر را می برد.
حسین علم الهدی.
همان چند باری که به زندان افتاد ، محبوب همه شده بود. حتی قاچاقچی ها.پدر
شکنجه گر هایش را هم درآورده بود. بار اول 16 سالش که بود ، سر ماجرای عاشورا
دنبالش بودند. همان موقع ، یکی از دوستانش زیر شکنجه اعتراف کرد:"حسین بود
که سیرک مصری ها را آتش زد...به خاطر وضع نامناسب لباس زنانی که نمایش
می دادند..."حادثه ای که 2 سال دنبال عاملان اصلی اش بودند.فکر می کردند
آدم کار کشته ای باید باشد که ردی بر جا نگذاشته؛نه حسین، نوجوانی کوچک اندام.
گرفتندش.وسط کلاس درس ،جلوی هم کلاسی هایش.معبّر ، شکنجه گرش بود.زیر
آن شکنجه ها ، حتی آدم هیچ کاره هم داستانی سر هم می کرد. حسین اما هیچ
اطلاعاتی را رو نکرد.
سنش به بند بزرگسالان یا بند زندانیان سیاسی نمی خورد.فرستادندش بند نوجوانان
بزهکار . چند روز که گذشت ، زندان آرام گرفت.زندانیان هم. دیگر از آن دعوا ها خبری
نبود.کار حسین بود.
بچه که بود ، بچه که نه! مرد کوچک ، حتی شده یک نفس 2 ساعت بازی می کرد
همین که صدای اذان بلند می شد همه چیز را تعطیل میکرد و بچه ها را می برد
مسجد.از ده سالگی هر جا که پا می گذاشت ، وضعیت را زیر و رو میکرد. مثل آن
موقع که بند نوجوانان را کرده بود مکتب خانه. بعد از هر نماز ، بند های مجاور هم
ساکت می شد برای شنیدن صدای قرآن حسین.صدایش بدجوری به دل می نشست.
دیدند نمی شود.نوجوان ها را دارد از راه به در میکند! ترسیدند حسین از همین ها
هم دسته ای برای خودش جور کند.بستندش به درخت کُنار وسط حیاط...شب سرد
زمستانی و شلاق...آنقدر که از هوش رفت.بعد چند ساعت بردندش بند سیاسی ها.
حسین آنجا هم کلاس قرآن را بر پا کرد.از
رو که نمی رفت.کلافه کرده بود ساواک را.
«حبیب ابن مظاهر ﮔﺎﻫﻰ ﺧﻮد را ﻛﻮدﻛﻰ ﻧﻴﺎزﻣﻨﺪ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﺪ و اﻣﺎم را ﭘﺪرى ﺑﺎ ﻣﻬﺮ
ﺑﻰ ﻧﻬﺎﻳﺖ .دوﺳﺖ دارد ﺧﻮد را در آﻏـﻮش اﻣﺎم ﮔﻢ ﻛﻨﺪ و ﻋﻄﺶ ﺑﻴﻜﺮان دﻟﺶ را ﺑﻪ
دﺳﺘﻬﺎى ﻧﻮازﺷﮕﺮ اﻣﺎم ﺑﺴﭙﺎرد.ﮔﺎه ﺧﻮد را ﺳﺮﺑﺎزى ﺳﺎده ﻣﻰ ﺑﻴﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎم ﻗﻮا
ﺗﻼش ﻣﻰ ﻛﻨﺪ رﺿﺎﻳﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﻗﺪر ﺧﻮد را ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﻴﺎورد .ﮔﺎه ﺧﻮد را ﻋﺎﺷﻘﻰ ﻣﻰ ﻳﺎﺑﺪ
ﻛﻪ ﺑﻪ ﻳﻚ ﻛﺮﺷﻤﻪ ی ﻣﻌﺸﻮق ، ﺧﺎﻛﺴﺘﺮ ﻣﻰ ﺷﻮد.ﮔﺎه ، ﺧﻮد را آﻳﻴﻨﻪ اى اﺣﺴﺎس
ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮان اﻧﻌﻜﺎس ﻳﻚ ﺗﺼﻮﻳﺮ دارد .ﮔﺎه ﺧﻮد را ذره اى ﻣﻰ ﺑﻴﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ
ﺳﻤﺖ ﺧﻮرﺷﻴﺪ،ﺻﻌﻮد ﻣﻰ ﻛﻨﺪ .ﮔﺎه اﺣﺴﺎس ﻏﻼﻣﻰ را ﭘﻴﺪا ﻣﻰ ﻛﻨـﺪ ﻛـﻪ در ﺗﺐ و ﺗﺎب
ﺻﺪور ﻓﺮﻣﺎن از ﺳﻮى آﻗﺎى ﺧﻮد ﻣﻰ ﺳﻮزد .ﮔﺎه اﻣﺎم را ﻛﻮدﻛﻰ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﺪ، ﻟﻄﻴـﻒ و
دوﺳـﺖ داﺷﺘﻨﻰ .ﻛﻮدﻛﻰ ﭘﺮﺳﺘﻴﺪﻧﻰ ﻛﻪ در ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎى ﻣﺪﻳﻨﻪ ﺑﺎزى ﻣﻰ ﻛﻨﺪ و او ﺑﻪ
دﻧﺒﺎﻟﺶ ﻣـﻰ دود ﻛـﻪ ﻣﺒـﺎدا ﺧـﺎرى ﭘـﺎﻳﺶ را ﺑﻴﺎزارد. »
معرفت...محبت...وفا...هویزه...کربلا....
کتاب ولایت فقیه امام خمینی را که دستش می دیدنند ، تعجب می کردند.قبل انقلاب
داشتن اینجور کتاب ها جرم بود.به سن و سالش هم نمی خورد.انقلاب که پیروز شد؛
حسین در کلاس هایش از حکومت علی (ع) می گفت و طریقه ی حکومت امام...
آن روز ها که بنی صدر در سخنرانی خود ولایت فقیه را سبک میشمرد و مجلس خبرگان
هم در حال تدوین قانون اساسی بودند،حسین کتاب ولایت فقیه را بیش از ده بار
خوانده بود.وجود امام را برای حفظ انقلاب می دانست.
جنگ که شد،حسین فرمانده ی سپاه هویزه که شد،عراق که شایع کرد عشایر عرب
با امام نیستند،هزار نفر از آن ها را جمع کرد و آورد جماران.تا همین "با امام بودن" را
نه که این ها همه اش باشد.نه! دنیاییست برای خودش.واردش که شوی ، میفهمی..
حسین که شود فرمانده ی سپاه ، هویزه هم می شود کربلای ایران ، 16دی هم عاشورا.
ندای هَل مِن ناصر یَنصُرنی را شنید...کار او لبیک بود.
علم الهدی شد حبیب سال 1359
و تورا نیز کربلاییست...
- ۹۴/۱۰/۱۹