با تو ام عشق قسم خورده ی پنهانی من
یا جان
من جنبه اش را ندارم
مادر بودن کار من نیست.این همه عشق مرا میکشد.
این را زمانی فهمیدم که هر وقت نگاهم به فرشته های تازه وارد می افتد دلم میلرزد.نفسم
بند می آید.و تصویر نوزاد را کم کم لرزان میبینم و همه فکر میکنند که من از جو بیمارستان
اینطور شده ام.
و بیشتر زمانی فهمیدم که فرشته ها بزرگ تر می شدند و من بیشتر از اینکه بین آدم
بزرگ ها باشم ،قاطی بازی هاشان شده بودم.
و بیشتر تر زمانی فهمیدم که هر هفته خواسته و ناخواسته به دیدن یکی شان میرفتم.
کافی بود یک ساعت از دوری اش بگذرد آنچنان دلتنگ میشدم که نگو.
بماند که بین بازی ها و خستگی ها و شومبوس گومبولی گفتن ها و دل ضعفه ها، بار ها
دلم لرزید و عشق قل قل زد و از چشمانم سر رفت.که خدایا این چیست که آفریده ای.
حتی تحمل سرکار گذاشتن فرشته کوچولو را نداشتم .فقط یک بار جان ِدل داشت دنبالم
میگشت و فکر میکرد رفته ام و من تمام حالاتش را میدیدم...دلم هری ریخت.ریخت ها.
طاقت نیاوردم و خودم را نشانش دادم.
و بیشتر بماند که آن روز های تنهایی و درس و کار و دانشگاه ، با یادش لبخند میزدم و
صفحه ی گوشی را با ماچ و بوسه تف مالی میکردم و شب ها خواب فرشته ای را میدیدم
که مال خودم است و من از عشقش به جنون رسیده ام.
من جنبه اش را ندارم.عشق دارد در من نفوذ میکند.انگار نه انگار که تا دوسال پیش به آن
پوزخند میزدم و سینه صاف میکردم و میگفتم عــــشق؟!هرگز....هرگز....هرگز!
و فکر کن همچین دختر بچه ی عاشقی روضه ی شش ماهه بشنود و از حال نرود...
روضه بشنود و ذهنش به دل سوخته ی آقایش نرود....روضه بشنود و ....
این همه عشق مرا میکشد....