مونارک

پروانه نیستم

تنها پری جدا شده‌ام از پرنده‌ای

در باد، دربدر

"سید علی میر افضلی"

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

چقد باتو من آرومم همین لحظه که می خندی...

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۲ ق.ظ

یا عشق


_ ژولی! این زندگی نیست که زیباست.این ما هستیم که زندگی را زیبا یا زشت میبینیم.دنبال رسیدن به

یک خوشبختی بی نقص نباشید.از چیزهای کوچک زندگی لذت ببرید.اگر آنها را کنار هم بگذارید

 میتوانید کل مسیر را با خوشحالی طی کنید

+ منظورتان از چیزهای کوچک زندگی چیست؟

_ موقعیت های ساده و ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍پیش پا افتاده ای که میان روزمرگی هامان حتی متوجه آنها هم نمیشویم.اما

همین چیزهای به ظاهر کوچک میتوانند لحظه ای را برایمان دلنشین کنند و لبخند بر لبمان بیاورند.

همه ی ما خوشی های کوچکی داریم که مختص خودمان هستند .فقط باید از داشتنشان آگاه باشیم.فکر

کنید.مطمئنم که خیلی از آنها را پیدا میکنید.*

 کتاب را بستم.آخرین باری که از چیزهای کوچک لذت بردم دوشنبه بود.بعد دانشگاه.رفتیم رستوران ایتالیایی

موقع قورت دادن دلستر خنک گفتم :"آآه ه  الهام! زندگی چقدر زیباست." و الهام پقی زد زیر خنده و "دیوانه"ای

 نثار من کرد.

قبل ترش موقع خوردن آب طالبی توی دانشگاه.وقتی که تیغ ِ تیزِ آفتاب امانم را میبرید.و دوشنبه ها که با تاکسی

میروم و رادیو موسیقی سنتی پخش میکند.همه اول مسیر پیاده میشوند و من خودم را فرو میبرم توی صندلی .

شیشه را پایین میکشم و دوست دارم راننده هی مسیر را از اول طی کند.

و قبل تر هایش که از پسر دوساله یک بوس کوچولو خواستم و او بی دریغ نصیبم کرد.و گلفروشی میدان پاستور

 که هوای بهشتی اش را یکجا میبلعم.گل کاشتن در حیاط مادربزرگ.جوانه زدنِ دانه .خاطرات دکتر ارضی.آواز

بلبل خرماهای دانشگاه. نمایشگاه نقاشی-خط آقا رضا وقتی برایمان خط نوشت.وهدیه دادن و نقاشی و خرید و

شیرنی خامه ای و فوتبال دستی و فایل صوتی پنجشنبه ها و ....و...

من خوشبخت تر از آنی ام که فکر میکردم....顔。笑う のデコメ絵文字


かわいい のデコメ絵文字 *کمی قبل از خوشبختی/انیس لودیگ

  • مونارک

این عید ها برای من آقا نمیشود...

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ق.ظ

یا نور


همه چیز از یک شبِ نیمه شعبان توی صحن رضوی شروع شد.شب بود.تنها بودم.خنکای دلپذیرِ شب

میخکوبم کرده بود به گل های قالی و غافل از زمان یاسین میخواندم که کمیل شروع شد.

کمیل...اولین بارم بود کمیل میخواندم.از دلبری های کلماتش بیخبر بودم.ظرفیت این همه عاشقی را نداشتم.

جانِ حرفم این که همان یک شب اولین و آخرین کمیلی بود که دلم را برد.بعدِ آن هر پنجشنبه پای هر کمیلی

نشستم مزه ی عاشقیِ شبِ نیمه ی شعبان را نداشت...


  • مونارک