مونارک

پروانه نیستم

تنها پری جدا شده‌ام از پرنده‌ای

در باد، دربدر

"سید علی میر افضلی"

پی گیری کار ما وفا میخواهد...

دوشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۵، ۰۱:۰۸ ق.ظ

یا نور




چارشنبه بود. روز شما. ایستاده بودم روبرویتان. دستم می لرزید. قلبم می لرزید. ضریحتان پشت

چشمم می لرزید.طاقت نیاوردم. خودم را کشاندم یک گوشه. چادرم را کشیدم به صورتم.

همین کافی بود تا زیر نگاهِ مهربان شما آب شوم. یادم به تمامِ بی معرفتی هایم افتاد. به بی وفایی هایم...

دَم گرفته بودم زیر چادر...جان دلم...جان دلم...جان دلم...

انی اسئلک همین نگاه مهربان را...و انی اعتقد سلامم را می شنوی و با وجودِ سراسر مهرت

پاسخ می دهی. دلم نمی خواهد بلند شوم. پیرزنی به زور خودش را جا می دهد کنارم.

نگاهی به ضریح می کنم. جایم را به او می دهم. باید بروم بچه ها منتظرند. نگاهم اما سیر نمی شود.

دستِ دلم را می گیرم کِشان کِشان بیرون می برم.

باران می بارد. درونم آتش است. صورتم داغ داغ...گُر گرفته از هُرم حضور. چه خوب است باران.

می ایستم روبروی ایوان. خانمی دارد حدیث می خواند.دقیق می شوم:

امام ششم ما، امام صادق ع  می فرمایند:

مَن تَمنّی شیئاً وَ هُوَ لِلّهِ رضاً لَم یَخرُجْ مِن‌َالدُّنیا حَتّی یُعطاهُ

کسی که چیزی را آرزو کند و رضای خدا در آن باشد، از دنیا نمی‌رود تا آرزویش برآورده گردد


صورتم را به خنکی قطره ها را می سپارم.

اللهم انی اسئلک تو باشی و حضرت جان و من و...او...و او

نگاهم به گنبد می افتد. خنده ام می گیرد مثل بچه ای که پدر ،مچش را گرفته باشد.

خجالت می کشم. نگاهم را بند می کنم به سنگفرش های خیس.خنده ام بغض میشود...

امام رضایم...

  • مونارک

من محال است به دیدار تو قانع باشم

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۱۸ ب.ظ

عمو داشتن حس خوبی دارد و عمو صدا زدن حس خوب تر.

این را بعد از یازده سال فهمیدم.

وقتی عمویم را دیدم دستم در هوا ماند. یک آن شانه هایم فشرده شد.نفسم درنمی آمد.

درتمام سالها یاد ندارم هیچکدام از عموهایم مرا بغل کرده باشند.این شدت از فوران احساسات

دور از رسم و سنت خانوادگی شان بود.بهت من بیشتر شد وقتی "عمو جان" و " عزیزم"و "فدایت شوم"

از دهانش نمی افتاد...

مسخره نیست؟!انگار که یک خانواده جدید پیدا کرده باشم. بعد از یازده سال پسربچه ای برایت لبخند بزند.

 جلو بیاید با لهجه بگوید: "سلام آبجی" و یک بوسه بکارد روی گونه و الفرار و عمویت غش غش بخندد که

این محسن است پسرم.و آن یکی هم معصومه.

عمو داشتن خوب است و عموی ته تغاری خوب تر.این را بعد یازده سال فهمیدم.وقتی دم ماشین به حرف

گرفتمش به تمام حرف های نگفته.عقده شده.بغض شده.یادش رفته بود که فقط 3سال از من بزرگتر است

 و با چشمان گرد شده نگاهم میکرد. هرچه کردم "عمو" توی دهانم نچرخید.

گفتم:"علی تو چقدر خوبی" و خوب تر وقتی از قبل برایم کادو گرفته بود.

بعد از یازده سال...فارغ از تمام دعواهای فامیلی رفتم دیدنشان.بی خیالِ قهر و حرف و حدیث ها و

 به خیال مهر و روشنی دل و جانِ کلام رحمت اللعالمین...صله ی رحم

  • مونارک

روزی که با نگاه تو لرزید جان من...

سه شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۱ ب.ظ

یا الله

 کربلا ندیده ام.

نمیدانم  چطور کسی توی بین الحرمین وسط روضه ی عباس باشد

 و قلبش از شدت غم نترکد...دق نکند...

نمیرد... 

  • مونارک

ول کن جهان را! قهوه‌ات یخ کرد...

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۱۱ ب.ظ

یا خالق

ول کن جهان را


نشسته ایم روی چمن ها.نسیم با بخار قهوه میخورَد توی صورتمان که موچه ای را از لابه لای چمن ها

به بازی میگیرد.از این دست به آن دست.گاهی نزدیک صورتش میگیرد و گاهی زمینش میگذارد.میگویم

چه کار به بیچاره داری.بگذار راهش را برود.

مورچه را ول میکند  وبه افق خیره میشود.میگوید میدانی طبق نظریه انیشتین موجودات کوچک حرکات

ما را آهسته میبینند.یعنی ما هم حرکات جهان را آهسته میبینیم؟

خنده ام میگیرد.سر تکان میدهم و یک قلوپ قهوه میخورم.میگویم ول کن جهان را... قهوه ات یخ کرد...

  • مونارک

دردم از یارست و درمان نیز هم

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ب.ظ

یا شافی

مثل یکشنبه های هر هفته نشسته ام تا استاد جان بسم الله بگوید و شروع کنیم که همکلاسی مان گریه کنان التماس حمد شفا دارد.صبح فهمیده مریضی اش جدیست...سرطان خون...

قلبم می ایستد...دستانم یخ میکند...دارم خفه میشوم...دختر بیست و چند ساله مگر چقدر تحمل دارد.

زمزمه میکنم خدایا قوی اش دار...

خدایا خانواده اش...

خدایا مادرش..

خدایا مادرش

مادرش

مادرش


∵∵این را با گوشی نوشتم.بال بال میزنم برای نوشتن


  • مونارک

چقد باتو من آرومم همین لحظه که می خندی...

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۲۲ ق.ظ

یا عشق


_ ژولی! این زندگی نیست که زیباست.این ما هستیم که زندگی را زیبا یا زشت میبینیم.دنبال رسیدن به

یک خوشبختی بی نقص نباشید.از چیزهای کوچک زندگی لذت ببرید.اگر آنها را کنار هم بگذارید

 میتوانید کل مسیر را با خوشحالی طی کنید

+ منظورتان از چیزهای کوچک زندگی چیست؟

_ موقعیت های ساده و ‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍‍پیش پا افتاده ای که میان روزمرگی هامان حتی متوجه آنها هم نمیشویم.اما

همین چیزهای به ظاهر کوچک میتوانند لحظه ای را برایمان دلنشین کنند و لبخند بر لبمان بیاورند.

همه ی ما خوشی های کوچکی داریم که مختص خودمان هستند .فقط باید از داشتنشان آگاه باشیم.فکر

کنید.مطمئنم که خیلی از آنها را پیدا میکنید.*

 کتاب را بستم.آخرین باری که از چیزهای کوچک لذت بردم دوشنبه بود.بعد دانشگاه.رفتیم رستوران ایتالیایی

موقع قورت دادن دلستر خنک گفتم :"آآه ه  الهام! زندگی چقدر زیباست." و الهام پقی زد زیر خنده و "دیوانه"ای

 نثار من کرد.

قبل ترش موقع خوردن آب طالبی توی دانشگاه.وقتی که تیغ ِ تیزِ آفتاب امانم را میبرید.و دوشنبه ها که با تاکسی

میروم و رادیو موسیقی سنتی پخش میکند.همه اول مسیر پیاده میشوند و من خودم را فرو میبرم توی صندلی .

شیشه را پایین میکشم و دوست دارم راننده هی مسیر را از اول طی کند.

و قبل تر هایش که از پسر دوساله یک بوس کوچولو خواستم و او بی دریغ نصیبم کرد.و گلفروشی میدان پاستور

 که هوای بهشتی اش را یکجا میبلعم.گل کاشتن در حیاط مادربزرگ.جوانه زدنِ دانه .خاطرات دکتر ارضی.آواز

بلبل خرماهای دانشگاه. نمایشگاه نقاشی-خط آقا رضا وقتی برایمان خط نوشت.وهدیه دادن و نقاشی و خرید و

شیرنی خامه ای و فوتبال دستی و فایل صوتی پنجشنبه ها و ....و...

من خوشبخت تر از آنی ام که فکر میکردم....顔。笑う のデコメ絵文字


かわいい のデコメ絵文字 *کمی قبل از خوشبختی/انیس لودیگ

  • مونارک

این عید ها برای من آقا نمیشود...

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ق.ظ

یا نور


همه چیز از یک شبِ نیمه شعبان توی صحن رضوی شروع شد.شب بود.تنها بودم.خنکای دلپذیرِ شب

میخکوبم کرده بود به گل های قالی و غافل از زمان یاسین میخواندم که کمیل شروع شد.

کمیل...اولین بارم بود کمیل میخواندم.از دلبری های کلماتش بیخبر بودم.ظرفیت این همه عاشقی را نداشتم.

جانِ حرفم این که همان یک شب اولین و آخرین کمیلی بود که دلم را برد.بعدِ آن هر پنجشنبه پای هر کمیلی

نشستم مزه ی عاشقیِ شبِ نیمه ی شعبان را نداشت...


  • مونارک

آی عشق مجسم...

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ب.ظ

یا قادر

 

اگر کسی را دیدید که با دقت به نقطه ای زل زده و گاهی چشمانش درشت میشود و گاهی ریز

 و حتی دیده شده پلک هم نمیزند و روی هوا چیز مینویسد

قطعا دارد تمرین های حالت جامدش را حل میکند

لدفن حواسش را پرت نکنید :دی

 

  • مونارک

بیا یادم بده پروازو با دستات

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ق.ظ

یا لطیف


گمشده بودم .همه جا تاریک بود. تازه از پیله ام بیرون آمده بودم و نمیدانستم چه کنم.

همه چیز برایم تازه گی داشت.

صدایم زدی.از دنیای جدیدم فقط تو را میشناختم.دنبالت رفتم. می افتادم. زخمی میشدم.

 میدویدم. جان میدادم و دنبالت می آمدم .من کمک میخواستم.

پرواز نمیدانستم. دنیای بیرون خشن بود و ترسناک.می ترسیدم. تو اما زیبایی را نشانم دادی.

 به پروازم کشاندی .گفتی بیرون زیباتر از دنیای کوچک پیله ات است.تو نور را نشانم دادی...و حالا این پروانه ی نور دیده از ترس سقوط زمین گیر شده ست...

من میترسم از تمام چیزهایی که نمیدانم میترسم.


+خلاصه ی همه ی بهانه ها این است

تو

از

یادم

نمیروی

محمدرضا عبدالملکیان

  • مونارک

این بهار نو ز بعد برگ ریز ...

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۸ ق.ظ

ربیع

 «اذا رأیتم الربیع فاکثروا ذکر النشور ما اشبه الربیع بالنشور.»

  • مونارک